خدایا زمان در گذر است
و مخلوقات در تغییر
و سال جدید در شرف حلول
و به ناچار تغییر تغییر تغییر
پس برایت آرزومندم که زندگیت به بهترینها
تغییر کند...
عید بر شما مبارک
دعا میکنم زیر این سقف بلند ، روی
دامان زمین هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی دستی از غیب به دادت برسد و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس ...
دلتنگمــ ♥
دلتنگـــ کسیــ کـﮧ گردش روزگارش به مـنــ کـﮧ رسیـــد از حرکت ایستاد
دلتنگ کـســـی کـﮧ دلتنگیهایم را ندیـــد
دلتنگ خودمـــ
خودے کـﮧ مدتهاست گم کــرده امـــ
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، میدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
هوا خوبه توهم خوبی منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو به یاد اولین دیدار
به روت وا میشه چشمایی که با یاد تو میبستم
چه احساسی از این بهتر تو خوابم عاشقت هستم
تو میچرخی به دور من کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من بهت وابسته تر میشم
تبت هر صبح با من بود تب گل های داودی
تبی که تازه میفهمم تو تنها باعثش بودی
تو خورشیدو قسم دادی فقط با عشق روشنشه
یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندنشه...
شاعر : فرزاد حسنی
یکروز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق،بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می کنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود که"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناک ،با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...
غروب جمعه گذشت و نیامدی... باشد!
نخواه این کــــه جهــانم پــــر از بدی باشد
خـودت حسـاب بکـن، احـتـمـال آمـدنـــت
بـرای جـمـعـهی بعـدی چه درصدی باشد؟!
کجاست قطعیّت جمـعهای که مـیآیـی؟
چــقـدر بـایــد بـا جــمعه « شایدی » باشد؟
دوباره هـفتـهی زجـرآوری شـروع شــده
بــر ایــن عــذاب نــبـاید که سرحدی باشد؟
نـبـــایـد آیــــا در جـادههــــای آمــدنـــــت
نـشـانی از « تو » و از « آمدن » ردی باشد؟
کجاست جمعهی سبزی که صبح آن مثلِ
هــمـان کـه حـرفـش را بـا دلـم زدی باشد؟
کجاست جمعه سبزی که بشـکـفد در آن
گلی که عطر و شمیماش «محمّدی» باشد؟