حدیثی از امام صادق (ع)

امام صادق (ع) : 

(کسی که دوستش را در کار زشتی ببیند و با اینکه توانائی دارد ، او را از آن باز ندارد ، به او خیانت کرده است ، و کسی از دوستی با نادان اجتناب نکند ، ممکن است همانند او گردد. )

بحارالانوار جلد 75 صفحه 65

خسته ام...

ﺑه ﺨﺪا ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺴﺘﻢ. ﮔﻔﺖ:"ﻻ ﺗﻨﻘﻄﻮا ﻣﻦ رﺣﻤﺖ ﷲ; از رﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺎاﻣﻴﺪﻧﺸﻮﻳﺪ."...

 

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺪوﻧﻪ ﺗﻮ دﻟﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﺬره. ﮔﻔﺖ:"ان ﷲ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﺮء و ﻗﻠﺒﻪ;ﺧﺪا ﺣﺎﺋﻞ اﺳﺖ ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎن وﻗﻠﺒﺶ"...

 

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ وﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ:"ﻧﺤﻦ اﻗﺮب اﻟﻴﻪ ﻣﻦ ﺣﺒﻞ اﻟﻮرﻳﺪ;ﻣﺎ از رگ ﮔﺮدن ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮﻳﻢ"...

 

ﮔﻔﺘﻢ:اﺻلا اﻧﮕﺎر ﻣﻦ و ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدی؟ ﮔﻔﺖ:"ﻓﺎذﻛﺮوﻧﻲ اذﻛﺮﻛﻢ;ﻣﻨﻮ ﻳﺎد ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎﺷﻤﺎ را ﻳﺎدﻛﻨﻢ"...

بخشنده ی مهربان

روی پـــــرده ی کعــبه ؛


این آیه حک شده اســت :

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ

و مـــن . . .
هنــــوز و تا همیشــه
به همین یک آیــه دلخــوشــــم :

" بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ی مهــــربانم ! "

چهار شمع!

چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آن ها به گوش می رسید.

شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعیف شد و به کلی خاموش شد.

شمع دوم گفت: "من «ایمان» هستم. برای بیشتر آدم ها، دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم." سپس با وزش نسیم ملایمی، «ایمان» نیزخاموش شد.

شمع سوم با ناراحتی گفت: "من «عشق» هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرادرک نمی کنند. آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند." طولی نکشید که «عشق» نیز خاموش شد.

 ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. چرا شما خاموش شده اید؟ شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم مامی توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم. من «امید» هستم!"

کودک با چشمانی که از اشک شوق می درخشید، شمع «امید» را برداشت و بقیه شمع ها راروشن کرد.

 

جک باحال


زنگ زدم به سهراب پرسیدم “قایقت جا دارد”

.

.

.

.

صدا آمد :از بی ادبان!

فهمیدم اشتباهی شماره لقمان رو گرفتم، سریع قطع کردم! :|

مرد دیوانه و احمق

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.

 هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند..

 تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

 در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

 آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

 پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

 دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!!