آرزوی من!

ﺑـﺎﻻﺧــﺮﻩ ﯾﮑـ ﺭﻭﺯ ﺑـه ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﻣﯿﺮﺳــﻢ
ﺩﺭ ﺻـﻒ ِ ﺍﻭﻝ ِ ﻧـَﻤـﺎﺯ ﺟﻠـﻮﺗـَﺮ ﺍﺯ ﭘﯿـﺶ ﻧـَﻤـﺎﺯم
ﻭَ ﻫـَﻤـه ﺑﻪ ﻣـﻦ ﺍﻗﺘــﺪﺍ ﺧـﻮﺍﻫَﻨـﺪ ﮐـَﺮﺩ ...
ﻧـَﻤـﺎﺯ ﮐِﻪ ﺗـَﻤﺎﻡ ﺷـَﻮﺩ ﻫـَﻤه به ﺳَـﻤﺖ ﻣـﻦ
ﺧﻮﺍﻫﻨـﺪ ﺁﻣـﺪ
... ﭼﻘـﺪﺭ ﻋـَﺰﯾـﺰ ﺧـﻮﺍﻫـﻤـــ ﺷـٌﺪ
ﺑـﻌـﺪ ﺍَﺯ ﭼﻨــﺪ ﻗـﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨـﺪ


ﮐﺴﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﻧـﺪ:

ﺑـﻠﻨـﺪ ﺑــﮕــﻮ


ﻻ ﺍِﻟـه ﺍِﻟَﺎ ﺍﻟﻠّﻪ ...

درد و دل با خدا!

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پراز دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

 

گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی. من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو این گونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، این گونه زار بگریم؟

 

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود.

 

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

 

گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

 

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی. می خواستم برایم بگویی، آخر تو بنده ی من بودی. چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها این گونه شد که صدایم کردی.

 

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

 

گفت: اول بار که گفتی خدا، آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر. من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگر نه، همان بار اول شفایت می دادم.

 

گفتم: مهربان ترین خدا، دوست دارمت...

 

گفت: عزیز تر از هر چه هست، من دوست تر دارمت...

شاه کلید!

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت شاه کلید است!

تفسیر القمی ؛ ج2 ؛ ص444

یا صاحب الزمان عج

صبح بی‌تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد /   بی‌‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی‌تو می‌گـــویند تعطیل است کار عشقبازی /   عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

تعجیل در فرجش صلوات

یکی از سخت ترین کارام...

یکی از سخت ترین کارا

 

پاک کردن پیامایی ِ که یه روزی واست یه دنیا معنی داشت!

دوست داشتن

چقدر خوبه ادم یکی رو دوست داشته باشه

 

نه به خاطر اینکه نیازش رو برطرف کنه

 

نه به خاطر اینکه کس دیگری رو نداره

 

نه به خاطر اینکه

 

تنهاست و نه از روی اجبار بلکه

 

به خاطر اینکه اون شخص

 

ارزش دوست داشتن رو داره

به سه چیز تکیه نکن

به سه چیز تکیه نکن ؛


 غرور  ، دروغ و عشق


آدم با غرور می تازد    با دروغ می بازد  و  با عشق می میرد...